|
دو شنبه 12 تير 1391برچسب:, :: 15:13 :: نويسنده : مریم
سلام دوباره مامان من عاشق سفر است ،من هم همین طور . من و مامان ونسترن این دفعه با زن دایی وعلی وزهرا(دختردایی وپسردایی)به مشهد رفتیم خیلی خوب بود با قطار رفتیم ومن از اینکه می توانم با علی وزهرا بازی کنم خیلی خوش حال بودم .مابرای جشن مبعث آنجا بودیم وحرم خیلی شلوغ بود .من آنجا هر بار که به حرم می رفتیم دوستان تازه ای هم پیدا می کردم که بعضی از آنها با لهجه حرف می زدند من به همه ی لهجه ها می گفتم اصفهانی ومامانم می گفت این لهجه یزدی است یا این لهجه کرمانی است یا... تازه یک روز عصر به ترقبه رفتیم ونسترن را سوار یک ماشین برقی با مزه کردیم من وعلی وزهرا هم سوار یک وسیله شدیم که با پازدن (پدال)حرکت می کرد وریلش روی هوا بود . مامانم تقریبا"هر چیزی که ما می گفتیم وخیلی گران نبود برای ما می خرید نمی دانم چرا این قدر مهربان شده بود البته من هم دختر خوبی بودم .!!!!! من ونسترن یک عکس هم با هم گرفتیم که صفحه پشتش حرم امام رضا (ع)است . اما در شبی که قرار بود برگردیم ورفته بودیم حرم تا خداحافظی کنیم موقع برگشت من نزدیک هتل از مامانم جدا شدم تا زودتر به هتل برسم اما خبر نداشتم که مامان کلید اتاق را تحویل داده ودیگر آن جا اتاق مانیست .در هتل سرگردان بودم وبالا وپایین می رفتم مامانم را هم پیدا نمی کردم کم کم داشت گریه ام می گرفت که صاحب هتل من را دید وبا خود به بیرون هتل برد در خیابان مامانم را دیدم که تا چشمش به من افتاد دستم را گرفت نازم کرد وبدون اینکه حرفی بزند توی کوچه نشست وگریه کرد من از گریه ی مامانم گریه ام گرفت مامانم اصلا"من را دعوا نکرد بعدا"فهمیدم که کلی توی هتل دنبالم گشته خیابان های اطراف را دویده واز همه پرسیده که دختر کوچولویی با لباس سفید وشلوار لی آبی ندیده اند ازصاحب هتل هم پرسیده بوده برای همین صاحب هتل دست من را گرفت وبیرون آورد تا مامانم را پیدا کنم ![]()
پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:57 :: نويسنده : مریم
سلام داشتم می گفتم :جزیره جایی است که دو ر تا دور خشکی را آب گرفته .ما در تهران مجبور بودیم کاپشن بپوشیم ولی هوای کیش مثل بهار بود من خیلی تعجب کرده بودم . فردا صبح مامان وخاله ما را به کنار ساحل مرجانی بردند آنقد رزیبا بود که نگو .من هیجان زده شدم و رفتم توی آب ،مامانم هم چیزی نگفت آنقدر حواسم به آب بازی بود که نفهمیدم مامانم من را به خاله ام سپرده ورفته تا برای من لباس بخرد تا وقتی از آب در آمدم بپوشم ،لذت آب بازی ودوست پیدا کردن یک طرف لذت لباس نو وخشک پوشیدن یک طرف.از مامانم پرسیدم چرا شن های اینجا مثل شن های شمال به بدن نمی چسبد وراحت تکانده می شود تازه رنگ شان هم تقریبا"سفید است ؟ مامان گفت :کیش یک جزیره ی مرجانی است مرجان یک موجود زنده در دریای خلیج فارس است که بعد ازمرگ بدن های شان روی هم جمع می شوند و وقتی آنقدر زیاد شوند که از آب بیرون بیایند جزیره ی مرجانی درست می شود این شن ها در واقع خرده مرجان هستند من قبلا"خواب این جارا دیده بودم وبه نظرم خیلی جالب بود. مامانم دوست داشت همه جای جزیره را به من نشان دهد اما خاله ام همه اش می گفت برویم خرید منفکر می کردم خاله ام مریضی "بخر بخرو "گرفته . خلاصه به چند مرکز خرید هم رفتیم ومامانم برای من ونسترن لباس وعروسک ودستگاه بخور خرید واز خاله ام قول گرفت فردا به باغ پرندگان وپارک دلفین ها برویم . صبح که از خواب بیدار شدیم واز پنجره هتل دریا رادیدم کلی ذوق کردم ،بعد از صبحانه به پلاژبانوان رفتیم من مایو پوشیدم وتوی آب رفتم مامانم هم شلوارش را بالازد وپایش را در آب کرد نسترن دستش را پر از شن میکرد وبا تعجب به شن هایی که از دستش می ریخت نگاه می کرد .عرفان اول از آب می ترسید اما کم کم راضی شد پایش را در آب کند من با یک دختر هم سن خودم دوست شدم با هم چاله کندیم ،من زیر شن ها خوابیدم وخیلی خوش گذشت اما من حواسم نبود یک مشت شن به پسر خاله ام پاشیدم که در چشمش رفت وخاله ام ناراحت شد . بعد از ظهر به باغ پرندگان رفتیم آن جامامانم برای من وعرفان پفیلا {ذرت بو داده}خرید در باغ پرنده ها به آزادی زندگی می کردند هیچ پرنده ای در قفس نبود طاووس ها دور من جمع شده بودند آن ها خیلی پفیلا دوست داشتند تازه مابا پلیکان ها عکس گرفتیم من فکر نمی کردم پلیکان این قدر بزرگ باشد تقریبا"اندازه ی من. از جغد وعقاب تا بلدر چین وکبک همه جور پرنده ای آن جا بود یک باغ زیبا وبزرگ پر از گل های صورتی . بعد از باغ پرندگان به یک سیرک رفتیم هیچ کدام از ما تا به حال به سیرک نرفته بودیم چند مرد جوان آن جا نمایش های جالبی می دادند که من را به یاد "علی" پسردایی ام انداخته بود ،مامانم می گفت خوش حال است که برای نمایش در سیرک از حیوانات استفاده نشده مامانم خیلی حیوانات را دوست دارد ونمی خواهد آن ها اذیت شوند .وقتی از سیرک بیرون آمدیم هوا تاریک بود ونوبت پارک دلفین ها . پارک دلفین ها یک سالن خیلی بزرگ بود که وسط آن یک آکواریوم خیلی خیلی بزرگ بود و دورش سکو های پله مانند بود ما باید روی پله ها می نشستیم و نمایش دلفین هارا می دیدیم .جالب بود که دلفین ها اینقدر با هوش بودند ومربی هایشان را دوست داشتند . آن جا دو شیر دریایی هم بودند که باهم خواهر بودند وخیلی با مزه بودند.کلی جیغ کشیدم وخوش گذشت دلفین ها دوست داشتند تشویق بشوند تازه هر کاری که میکردند از مربی شان هاهی جایزه می گرفتند .در آخر یکی از دلفین ها نقاشی هم کشید که با نمک بود فعلا"خداحافظ ![]() سلام بچه ها اول از همه من 8سال دارم یعنی کلاس دوم هستم من همیشه از مدرسه به خانه مادر بزرگم که همسایه ما بود می رفتم ،آن روز چهار شنبه هم همین کار راکردم اما مادر بزگم گفت :به خانه خودتان برو وچمدانت را ببند مادرت منتظر توست . من خیلی خوش حال شدم منو خواهرمومامانم با خاله وپسر خاله 2ساله ام به کیش رفتیم .البته اول به فرودگاه رفتیم .مامانم میگوید در همه جای دنیا رسم است که مغازه های فرودگاه جنس هاراگران میدهند ولی من از آنجا یک سیدی کارتون (گیسو کمند )خریدم .دختر عمه من مهماندار هواپیما است مادر هواپیما دوست او رادیدیم اوبه ماخوش آمد گفت وبا مامان احوال پرسی کرد بعد هم با سر مهماندار هماهنگ کرد ومن را به کابین خلبان برد .آن جاپر بود از دکمه های زیاد وعجیب .خلبان متوجه من نشد ولی کمک خلبان به من لبخند زد بعد من از کابین بیرون آمدم .از من پرسیدن میخواهی چه کاره بشی من هم گفتم فضا نورد وآنها کلی خندیدند . از پنجره جاییرا دیدم که هیچ چراغی نداشت هوا خیلی تاریک بود مامان گفت مریم فکر کنم اینج خلیج فارس باشد به نظرم خیلی جالب بود .بالاخره به جزیره رسیدیم زیر نور جزیره موجهای دریا را می شد دید واقعازیبا بود تااینکه هواپیما نشست وما پیاده شدیم . خسته شدم وخواهر 11ماه ام میخواهد کامپیوتر را خاموش کند بقیه اش را بعدن می نویسم . ![]()
سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, :: 18:52 :: نويسنده : مریم
![]()
سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, :: 18:47 :: نويسنده : مریم
باسلام این تولد من در 5سالگی است .کلی مهمان داشتیم وخیلی خوش گذشت ولی نمی دانم چرا مامانم می گوید من همیشه در جشن تولدم بد اخلاق می شوم .مامانم خیلی از این موضوع دل خور است .پارسال تولدم رادر خانه ی مادر بزرگم جشن گرفتیم چون خواهرم توی دل مامانم بود وحال مامانم بد بود تازه ماه رمضان هم بود ومادرر بزرگم به خاطر من افطاری داد! امسال هم چون تولدم در شب قدر است مامانم گفته یک هفته بعد جشن می گیرد .دلم برای تولد وکادو گرفتن یک ذره شده
![]()
سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, :: 18:42 :: نويسنده : مریم
اینها 4 بچه گربه هستند که در انباری همسایه ی ما گیر کرده بودند .بابای من باهر سختی بود آنها را نجات داد .ومن کمی با آنها بازی کردم مامانم چند عکس از آنها گرفت .بعد بردیمشان در حیاطوخودمان مخفی شدیم مادرشان آمد ویکی یکی آنهارا به دندان گرفت وبرد .برای من خیلی عجیب بود که چرا بچه گربه ها از اینکه مادرشان گازشان می گرفت ناراحت نبودند! ![]()
سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, :: 18:40 :: نويسنده : مریم
![]()
سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, :: 18:36 :: نويسنده : مریم
![]()
جمعه 17 تير 1390برچسب:, :: 14:18 :: نويسنده : مریم
نسترن چهار ماهش بود مجبور شدیم برگردیم خونه. ما دوباره به درمانگاه رفتیم وواکسن نسترن را زدیم ،گریه ی اوزیاد طول نکشید!!!! مادرم برای من سه کتاب خرید به نام "گنج طلسم شده ""گربه های اشرافی "و"پسر دهقان وپادشاه ". به من خیلی خوش گذشت اما نسترن تب کرده بود ![]() ![]() |